خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

خونه ی بی پنجره

1392/2/13 17:25
نویسنده : تنبل
391 بازدید
اشتراک گذاری

دلم یکم هوای برفی میخواد...نشسته باشم پشت یه میز چهار گوش چوبی که یه رومیزی سفید با حاشیه ی صورتی داشته باشه...شاید چندتا شکوفه ی ریز و صورتی گلبه ای که قلاب بافی شده هم روش دوخته شده باشه!

روی میزم یه گلدون چینی با طرح یه پرستو ی مشکی که داره تنهایی پرواز میکنه باشه توشم پر باشه از گل داوودی زرد...

یه ژاکت بافت درشت فیروزه ای هم روی لباس یقه اسکی سفیدم پوشیده باشم و یه جوراب شلواری تو کرک دار که جوراب های راه راه رنگی رنگیمو کشیدم روش و هر از چندگاهی یه نگاه میندازم به منگوله ی فیروزه ای رنگش که از بالای کشباف جورابم آویزون شده

موهامو لخت و باز و ساده روی شونه هام و فرقم را کج باز کرده باشم دوتا گل سر بشکن نشکن هم زده باشم به دسته ی موهام تا روی چشمم نریزه

یه لیوان چینی که روش راه راه های قرمز در طیف های مختلف داره و پر از قهوه ی نه چندان تلخ هم  توی انگشتام که از توی آستین بلند ژاکتم زده بیرون گرفته باشم

از بالای بخار رقصونش به اونور پنجره زل زده باشم و پارک مملو از برف دست نخورده رو نگاه کنم

به پرنده ی تنها و گرسنه در میان برف

به آدم برفی تنهاتر که کمی دورتر از پارک اونور خیابون وایساده

به قطره های میان راه مانده و یخ زده روی شیشه ی پنجره ام

به قندیل های آویزون شده...

خسته شدم از بس که این خونه پنجره ی خوب نداره

خسته شدم از بس که پشت هیچ پنجره ای پارک نداره

خسته شدم از بس که توی هیچ پارکی برف نمیباره...

خسته شدم که زمستونو حس نکرده بهار اومده و حالا هم بهارو حس نکرده...!

ولش کن منو چه به خستگی از بی برفی؟

منو چه به آدم برفی؟

منو چه به ژاکت بافت درشت فیروزه ای و لیوان قهوه؟

برای من همون بلوز شلوار مشکی و یه لیوان آب کافیه...

یه لیوان آب برای قورت دادن این بغض لعنتی

یه بلوز شلوار مشکی برای عزای تموم آرزوهام که شب به شب دارم بیرحمانه غسلشون میدمو با دستای خودم مشت مشت خاک میریزم روشون...

.

.

.

شاید باید برم

شاید باید توی تختم دراز بکشم منتظر خواب بشم

شاید باید پاهامو مثل همیشه جمع کنم توی بغلم و خودم رو نه چندان مهربان در آغوش بکشم...

این روزا عجیب بغل لازمم...عجیب

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان دینا جون
18 اردیبهشت 92 23:27
سلام عزیزم .مثل قبل همه چیزو زیبا توصیف کردی.
خستگیهات رو حقیقت نوشتی منم با تو موافقم که پشت هیچ پنجره ای پارک نیست.....
واااای از این بغض ها که واقعا لعنتی هستن ...بغضهایی که باید بیرون بیان اما ما قورتشون میدیم.....گاهی ما چه میکنیم با خودمون...


اوهم
اشکال نداره...
مهم نیس پشت هیچ پنجره ای پارک نیس...
حداقل بذار به خودمون اینطوری تلقین کنیم که مهم نیس
مگه نه؟؟؟؟؟
علی
19 اردیبهشت 92 18:06
در برابر وحشی ترین تازیانه ها



سکوت مردانه و غرور آفرین مرد نباید بشکند



در برابر هیچ دردی



لب مرد به شکوه نباید آلوده گردد



من از نالیدن بیزارم



سنگین ترین دردها و خشن ترین ضربه های آفرینش



تنها می توانند مرا به سکوت وادارند



نالیدن،زاریدن،گله کردن،شکایت..



بد است!







اما تو دردونه خانوم بابایی

خیلی ازت خوشم اومد

از نوشته هات...از طرز اعتراض کردن هات یا وقتایی که مثلا می خوای بگی خیلی بیخیالی

این مدل اعتراض کردن هات باعث می شه من هم از حرفم کوتاه بیام و لبم به اعتراض باز بشه


مرسی که نظرتون این بود درمورد نوشته هام






هدا سادات
21 اردیبهشت 92 16:23
سلام عزیزم خواهر جون کوچولوی خودم نبینمت اینطوری نشنوم از دل پاکت دلتنگی
چکید ولی دیگه اینبار ترکید و سر ریز شد اره اشکهای لعنتی رو میگم.
با خودت داری چیکار میکنی؟
اصلا منو به عنوان خواهرت قبول داری یا نه ؟
از دلتنگیهات باید بیام اینجا خبردار بشم؟
....................اصن ولششششششششششش


نه آجی جونی...من بهترین خواهرای دنیارو دارم

نگران نباش
خوبم،خوبه خوب
همه یه روزایی اینطوری میشن دیگه
بابای ملیسا
23 اردیبهشت 92 13:52
با سلام . وبلاگ ملیسا جان با موضوع یه تیکه بهشت روی زمین به نام شیرخوارگاه آمنه به روز شد . خوشحال میشیم مراجعه کنید و با نظرات زیباتون ما رو دلشاد کنید . منتظر شما هستیم .