با تافی همیشه دافی...
اولین بار داشتیم با مامان مرغه تو محله قدم می زدیم.داشتیم از مدرسه ی من بر میگشتیم خونه اومده بود واسه انجمن اولیا مربیان)یه وقت خدایی نکرده فکر بد به سرتون نیاد که شیطنتی چیزی در کار بوده ها). نزدیکای ظهر بود و منم حسابی دلم به قار و قور افتاده بود. من که حواسم نبود. اما مامان مرغه دست کرد تو کیفش و یه چیزی گرفت جلوی من. گفتم: چیه؟ گفت: تافی شیری. همینجوری محض نمردن از گرسنگی تافیه رو قاپ زدم و گذاشتم دهنم. بعد یوهو حس کردم افتادم تو یه گردباد. یه چیزی دورم هی چرخید و چرخید و بعد وقتی تلو تلو خورون تونستم سر جام وایسم دیدم خودم که هیچ، همه ی محیط اطرافم کارتونی شده! خورشید که چشم و ابرو داشت. گل ها هم داشتن آواز می خوندن....
نویسنده :
تنبل
17:42