خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

برای پسرم...

خیلی خوشحال میشم اگر نظرتونُ برام بنویسین چون این چیزی که نوشتمُ دوست دارم         برای خواندن متن به ادامه مطلب برید برای پسرم... .... روی صندلی ننویی بلوطی-فندقی رنگم جلو عقب میرم... نگاهم به ساعته...هنوز شروع نشده... صدای تلوزیون روی حداقل... چشمم روی آرم شبکه سه ...دستهایی دور گردنم پیچ میخوره... صدای نفس های خوابی رو از توی اتاق میشنوم...تیک تاک ساعت همینطور... دستها هنوز دور گردنم پیچیده...موهای نرم و نازکش صورتمو قلقلک میده... تند تند از بینی نفس میشکه... آرورم توی گوشم میگه -مامانیییییی... -بله؟ دوباره لبهاشو به گوشم نزدیکتر میکنه و یواشی میگه... ...
22 خرداد 1392

شیر کاکائو و گخی

دلم یه کوله پشتی سبز میخواد ...با یه لاک غلط گیر سی کلاس دلم میخواد روی بند کیفم رد پای سگ بکشم(مث اون وقتا) دلم آرزوی کفش پاشنه بلند میخواد و دزدین رژ مامان از توی کیفش دلم یه کلاس میخواد با سه ردیف نیمکت ...و سوزن پرگار روی نیمکت معلمش(خدا لعنت کنه باعث بانیاشو) داد بزنم بگم میزا رو بکشید جلو...بعدم پامو تکیه بدم به صندلی جلویی و تابشون بدم وسط کلاس فیزیک بند کفشمو باز و بسته کنم و به بهونه دستشویی رفتن و آب خوردن و دل درد و خانوم اجازه ! بچه های شورا ی دانش آموزیو خواستن...وقت کلاسو بپبچونم با روان نویس استدلر روی میز و کنار دیوار و روی پنجره و بالای تخته اسم عشقای خیالیمو بنویسم یادش بخیر بچگیامو میگم! ...
21 خرداد 1392

یه چیزی دستم بود!کجا از دستم افتاد؟

یه روزی همه ی آرزوی من این بود که مثل داستان جادوگر شهر اوز...مثل اون آدمای نقش اولش بقچه با پارچه ی قرمز و خال خالای سفید ببندم سر چوب و راه بیوفتم دنبال پیرمرد سرنوشت... همون پیرمرد قصه های پریان که جوونای از همه جا مونده و رونده میرفتن پیشش که بهشون خوشبختی بده،که آینده رو بهشون نشون بده. جوونا راه میوفتادن تا اون پیرمرده رو پیدا کنن و وقتی که دیگه کفشای آهنیشونو پاره میکردن و هفت خوان رستمو رد میکردن میرسیدن به یه جایی که توی مدل ایرانیش اسمش کوه قاف بود...اونجا پیرمرده رو پیدا میکردن و براش درد دل میکردن و از او پیرزن عجوزه ی شهرشون میگفتن و ازش کمک میخواستن پیرمرده گوش میکرد و بهشون راه کار میداد مثلا به یکیشون که زن میخوا...
18 خرداد 1392

قول میدی بهم نخندی؟؟؟؟؟

طبق معمول ام پی فورم توی گوشم بود و کنار خیابون از سمت میرداماد به سمت ونک منتظر تاکسی بودم...یه پراید که راننده اش جوون هم بود جلوی پام توقف کرد ومنم بلافاصله بدون تفکر قبلی به دلیل توو سریه شدیدی که از آفتاب و آفتاب سخوتگی خورده بودم در ماشینو باز کردم و طبق عادت برای راحت بودن جلو نشستم یه دستمو گذاشتم لب پنجره و زل زدم به بیرون و هم زمان ببار ای خالق عشق رو گوش میدادم! چند دیقه که گذشت حس کردم راننده برگشته منو نگاه میکنه منم بیشتر برگشتم به سمت بیرون تا مثلا خودمو زده باشم به اون راه اما راننده بیخیال نمی شد هی بر میگشت منو نگاه میکرد یه جایی دیگه طاقتم سر اومد برگشتم نگاهش کردمو خشن ترین حالت نگاهی که میتونستمو به خودم...
13 خرداد 1392

حس پلید...

میدونم کارم خیلی شیطانیه ها!!!! ولی این کارو میکنم! این عکسارو میذارم تا هدا رو بسوزونم چون خودشم این عکسا رو نداره،فکر کنم کمی تا قسمتی ابری شوکه بشه هی هر دفعه که میاد اینجا بهم میگه عکسای نیازو بده می خوام بذارم توی سایت منم فقط اون قدیمی تراشو دادم اینارو ندادم                         این بچه شدیدا استعداد کار مدلینگ رو داره هااااااا باور کنید حتا یدونه از اون ژستا رو هم من بهش ندادم ! همه شونو خودش میگرفت ...
9 خرداد 1392

جی جی جی جینگ...

خوب سلام! میدونید چی شده؟ من هنوز شکه ام! راستش خیلی دو دلم که اینو اینجا بنویسم یا نه.تجربه بهم ثابت کرده آدمای تنگ نظر همه جا هستن حتا توی نت،با پیژامه های گل گلی و زیر پیراهنیای رکابی که یه وری نشستن و از ناراحتی دارن دق میکنن! آدمایی که طاقت و تحمل خوشی و پیشرفت کسی رو ندارن همچین که خوشی کسی رو ببینن زود چشمش میزنن اونم طوری که بترکه دود بشه بره هوا!!! اما از طرفی دلمم نیومد این خبر خوش رو با شما شریک نشم. شمایی که توی هر حالی که هستم، خوبم یا بد، شادم یا غمگین، باهام هستین و منو می خونین و باهام حرف می زنین. پس اول واسه اون آدم تنگ نظرا می گم که زور نزنین! صدقه ی گنده گذاشتم کنار! (اسمایلی زبون درازی به طول یک متر و بیست و سه س...
6 خرداد 1392