چای داغ
گاهی نباید نوشت!گاهی نباید گفت!
گاهی فقط باید نگاه کرد...
گاهی فقط باید اشک ریخت...
گاهی فقط باید مُرد...
هوای اطرافم عجیب بارونیه این روزا...
و من و افکارم چقدر لغزنده ایم...فقط میلغزیم بر ین دنیا و نگرانیم مبادا این دنیا که انگار ارث بابای یه عده ست رو بر کسی تنگ کنیم
دلم خیلی چیزا میخواد...یه لبخند عمیق،یه آرامش ابدی
به نگفتم خدایا...ولی همه فهمیدن که دلم آغوشت رو میخواد
دلم میخواد...اما چه کنم که دنیات یادم داده هرچیزی که میخوام رو نمیتونم داشته باشم
حداقل آرومتر برام سکوت کن که چند وقته صدای این بی تفاوتی ها بد جوری آزارم میده
خدایا...
درو باز کن...منم!زنی در آستانه ی تنهایی
که این بار هم از راهی مخفی آمدم...آمدم تا خستگی رو دکمه دکمه از تنم در بیاری
تا دستمو بگیری و بشونی روی صندلی و اجازه بدی فکر کنم...که یک استکان چای داغ چه دغدغه ی عاشقانه ی خوبیه
.
.
.
پ.ن:سوال اضافی موقوف...