خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

من میترسم

1392/3/26 18:06
نویسنده : تنبل
315 بازدید
اشتراک گذاری

ساعت چهار صبحه و من همینطوری یه دفه ای نوشتنم گرفته

همه ی چراغا خاموشه و جز چراغه مانیتور هیچی دیگه نبود...خواستم برم دستشویی و سریع برگردم و با توجه به دور بودن کلید پریز ،صفحه ی گوشیمو روشن کردم تا از نورش به سمت دستشویی استفاده کنم

از اتاق اومدم بیرون و به سمت چپ پیچیدم، دقیقا رو به روم یه نفر وایساده بود که نور از زیر خورده بود توی صورتش...رنگ صورتش پریده بود و زیر چشماش کبود بود و چشماش بیش از اندازه باز بود...

به خدا راس میگم

ینی به اندازه ی یه سکته ی کامل طول کشید تا بفهمم اونی که دارم میبینمش تصویر خودم توی آینه ست که ریملم پخش شده پای چشمم و نور صفحه ی گوشیم از زیر خورده توی صورتم و چشمامو تا آخرین حد واز کرده بودم که توی تاریکی بتونم اطرافو ببینم!!!!...

این چند وقت پیشا هم با داداشه داشتیم فیلم ترسناک میدیدم...وقتی تموم شد کلی خندیدیم که این مثلا کجاش ترسناک بود؟ این که خیلی هم مسخره بود...فلان جاشو یادته؟من به جای اینکه بترسم خنده ام گرفتو...کارگردانش چه فکری کرده بود و ازین حرفا....

بر حسب اتفاق من دقیقا سه شب بعدش توی خونه تنها بودم...حالا به دلیل شبکار شدن محمد اصلا از تنهایی نمی ترسم...ولی همچین که اومدم بخوابم صدای چهار دستو پا رفتن بچه کوچیکه رو میشنیدم...بعد از وحشت داشتم میمردم...

بلند شدم برم برقارو روشن کنم و از شانس بد کلید پریز دم راه روی خونه ست و دقیقا کنار همین میز آینه ی کذاییمون...همین که خواستم از کنار آینه رد بشم حس کردم یکی داره کنارم باهام میاد...

باقی مونده ی قالبم رو همونجا تهی کردم...

نوجوون بودم یه فیلم دیدیم دوبله به زبون ترکی بود...یه عروسکه بود توش آدم میکشت...همش توش میگفت بنه بولدوم...بنه بولدوم...جاتون خالی به اندازه ی یه فیلم کمدی بهش خندیدیم 

اصلا اونقدر که من سر این فیلمه خندیدم سر فیلم احمق و احمقتر جیم کری نخندیدم

اونوقتمن شبش از خواب بیدار شدم توی تاریکی گریه کردم و مامانمو صدا کردم :|

یا وقتی که فیلم جن گیرو دیدیم در کمال تعجب با داداشه هی ادای بالا آوردن دختره رو در میاوردیمو و هی میخندیدیم...ولی وقتی خواستم برم توالت دیدم این کار تنهایی از من ساخته نیس!

و وقتی دیدم مامان مرغه هم نمیاد جلوی در وایسه تا من برگردم اصلا کلا قید توالت رفتنو زدم تا یه مدت فقط روزا میرفتم دستشویی ...شبا هم همون تشکمو به توالت ترجیح میدادم :|

اون اوایل که رفته بودم خونه ی خودم شیفت شب محمد یه بار از خواب پریدم حس کردم یکی خم شده روی صورتم داره نگام میکنه خدا خودش میدونه چقدر نفسمو حبس کردم که جیغ نزنم ولی نشد...

ازون شب به بعدش تا یه مدت وقتی محمد شبکار بود قرص میخوردم از خواب بیدار نشم شبا!!!

یه خونه داشتیم که حیاط بزرگ داشت توش هفت هشتا درخت و از قضا پنجره ی اتاق ما رو به همون حیاطه باز میشد...شبا همش فکر میکردم یکی داره از پشت درختا نگام میکنه...

از نمایشگاه کتاب یه کتاب خریده بودم ترسناک بود برای مقطع نوجوان!!!دقت کنید...نوجوان...

بعد همینطوری که این کتاب رو با خودم برده بودم خونه ی مامانینا شب داشتم میخوندمش رسیدم به اونجایی که پسره روی تخت دراز کشیده و احساس میکنه تختش میلرزه و بعد میبینه یه دست از زیر تختش اومد بیرون...از ترسم نصفه شب کتابو انداختم روی زمین و رفتم پیش مامانم خوابیدم...فرداشم کتابو بدون اینکه بخونم دادم به یکی از دوستام و بهش گفتم کتاب باحالیه ...دوسه بار خوندمش،دیگه نمیخوامش برای تو :|

یه بارم فیلم خانه ای از موم رو میدیدم رفت اون صحنه ای که دختره رو توی زیر زمین زندانی کرده بود و دختره برای کمک دستشو از میله ها آورده بود بیرون و یارو هم انگشتشو با قیچی برید...

من کلا روحیه ام با این فیلما سازگاری نداره...هنوزم گاهی اوقات وقتی میخوام رژیم بگیرم به اون صدای بریدن انگشتش فکر میکنم...

پاشده بودم از ویروسی که افتاد به جون کامپیوترم و همه ی عکسامو خورد بنویسم و مولودیه روز 31 ام و بقیه ی چیزا..نگاه کن با دیدن یه صحنه ذهنم تا کجاها رفت

امیدوارم شماها وقت خوندن این نوشته خونه تنها نباشین یا مشغول خوردن چیزی نباشین

.

.

.

پ.ن:...میخواستم پا نوشت بنویسم دیدم حال ندارم

اشاره میکنم خودتون هرچی خواستین به ذهنتون بیارین...(لازم به ذکر توی وبلاگ نیست)

نتیجه ی آراء... :دی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

مامان دینا جون
27 خرداد 92 23:37
وااااااای خدای من .اخه دختر تو چقدههههههههه شجاعیحالا خوبه این همه فیلم ترسناک هم میبینی بازهم این شکلی هستی اخه چرا از این کارها میکنی ؟اخه چرا


هه
اینارو گفتم که بگم من اصلا شجاع نیستم بابا
داش علی
31 خرداد 92 13:17
ترسنامه تو خوندم.
اگه از حیوونا و جونورایی که میترسی هم مینوشتی تکمیل می شد.
حالا اینا رو بی خیال...
نگو که اون عکس هایی که از محرم پارسال ازمون داشتی و قرار بود بهم بدی رو اون ویروس ناقلا نوش جان فرموده و یه آب هم روش...!!!


یعنی دوست دارم الان عرق شرمو روی پیشونیمخودت ببینیا!!!
هدا سادات
2 تیر 92 11:07
حسنا البته لازم به ذکر است که مامان و بابا هرچی به توی فضول میگفتن و یا من بهت میگفتم اینجور چیزا به دردت نمیخوره تو اون کله ی بووووووووووووووققققققققققققققت نمیرفت


خوب همینکه میگفتین نبین خودش یه تشویق برای دیدن بود!!!
فکر کن؟؟؟کنجکاوی امون نمیداد