برای پسرم...
خیلی خوشحال میشم اگر نظرتونُ برام بنویسین چون این چیزی که نوشتمُ دوست دارم
برای خواندن متن به ادامه مطلب برید
برای پسرم...
....
روی صندلی ننویی بلوطی-فندقی رنگم جلو عقب میرم...
نگاهم به ساعته...هنوز شروع نشده...
صدای تلوزیون روی حداقل...
چشمم روی آرم شبکه سه ...دستهایی دور گردنم پیچ میخوره...
صدای نفس های خوابی رو از توی اتاق میشنوم...تیک تاک ساعت همینطور...
دستها هنوز دور گردنم پیچیده...موهای نرم و نازکش صورتمو قلقلک میده...
تند تند از بینی نفس میشکه...
آرورم توی گوشم میگه
-مامانیییییی...
-بله؟
دوباره لبهاشو به گوشم نزدیکتر میکنه و یواشی میگه...
-مامانی جونمممممم...
کتاب رو باز روی پاهام میذارم و میگم...
-جانم...؟
لبشو با زبونش خیس میکنه و میگه...
-تو مهنسی؟
خنده ام میگیره و آروم میگم
-مهنس درست نیس...مهندس درسته...نه من عکاسم...
با دهنش نفسشو میفرسته بیرون و دم گوشم آروم میگه
-بابای عرشیا دکتره...ازونا که آمپول میزنن...مامان میترا هم مهنسه بلده خونه بسازه...ولی عکاسا هم بلدن آمپول بزنن؟
دستاشو میگیرم و میارمش جلوی خودم و میگم
-عکاسا عکس میگیرن...
دم گوشم یواشی میگه
-ما پولداریم؟
-شاید...
چشماش برقی میزنه و میگه
-یعنی میتونیم از مامان میترا که مهنسه خونه بخریم؟
بهش با سر میگم آره و اون با ذوق دستاشو میکوبه به هم...یهو انگشتشو میذاره روی بینیشو میگه :هیس...
میخندم و میگم :چرا یواش حرف میزنی؟...
خودشو میندازه توی بغلم میگه :توام یواش حرف بزن ...بابایی خوابه...
انگار که یه سوال دیگه توی سرش باشه بهم نگاه میکنه و میگه
-مامانی...
-بله...
خوشش نمیاد ...دوباره میگه
-مامانی جونمممم....
میخندم و میگم:جونم؟
بالاخره راضی میشه و میگه
-چرا بابای آرمان نمیتونه خونه بسازه ولی مامان میترا میتونه؟
دستمو توی موهای نرمش میکنم ومیگم
-شاید بابای آرمان هم مثله بابای عرشیا دکتره ...
میره توی فکر یخورده نگاه میکنه...
بعدش میگه :نه ...چون بابای عرشیا خونه میخره ولی بابای آرمان نه خونه میسازه نه خونه میخره...نه عکس میگیره...چرا مامانی؟
میمونم چی بگم
میزنم به بیراهه میگم
-اصلا بابای آرمان چیکارست؟
میگه عمل میکنه...
لبخند میزنمو میگم:خوب اون جراح...
فورا میگه:نه من میدونم جراح ینی چی...ولی وقتی به آرمان میگم بابات عمل ست اون ناراحت میشه میگه بابام بنّاست...
مات میمونم...اون دوباره میگه:مامان میدونستی بنّا تشدید داره؟خانوم معلممون میگه اگر توی املا تشدید نذاریم بیست و پنج صدم کم میکنه...
به کتابم نگاه میکنه و روی بینیش چین میندازه و سعی میکنه کتابو بخونه...ولی به خاطر مات بودن صفحه و زیاد بودن تعداد خطوط حوصله اش سر میره...
سرشو میاره بالا ...به خاطر این حرکت یه دفعه ای و سریعش موهاش تاب میخوره...میگه
-مامانی برای آرمان اینا خونه میخری؟
محکم میگیرمش توی بغلم و میگم:آره پسرم...براشون یه خونه ی خوشگل میخرم...
صدای جا به جا شدن کسی از توی اتاق میاد...میگه:فکرکنم بابا بیدار شد و دوباره میخنده و میگه:مامانیییی...
میگم: بله...
با حرص نفسشو فوت میکنه و میگه:مامان جونمممم...
میخندمو میگم:جانم؟؟؟...
آروم دهنشو به گوشم نزدیک میکنه و...موهاش صورتمو قلقلک میده...نفساش گوشمو مور مور میکنه...آروم میگه
-پول میدی برم بستنی بخرم؟بستنی آلبالو...
میخندمو اون از روی پام میپره پایین
دست میکنم توی جیب شلوار لیم تا بهش پول بدم...اما میبینم...!!!
اما میبینم اون جلوم نیس...
چشمم میوفته به عقربه ی ساعت...
محمد جلوم وایساده...جزوه ی نورپردازیم جلوم بازه...
میگردم دنبال پسرم...
محمد پوفی میکشه و میگه...این وقت شب نشستی پای تلوزیون؟ ...مگه فردا امتحان نداری؟
پاشو بیا بگیر بخواب...
اینبار بدون هیچ جدالی بلند میشم...نه خودمو لوس میکنم تا از اخمو تَخم محمد کمکنم ...نه میگم به خدا داشتم میومدم...
فقط آروم و با یه بهت عجیب از جام بلند میشم ...یه دور دیگه چشم میچرخونم...پسرم نیس...میرم توی اتاق...روتختی روکنار میزنم و آروم دراز میکشم...با همون بهت به سقف نگاه میکنم...
باید یه عکاس بزرگ بشم بعدشم حسابی پولدار بشم...به خاطر پسرمم که شده...من باید برای بابای آرمان خونه بخرم!
.
.
.