یه چیزی دستم بود!کجا از دستم افتاد؟
یه روزی همه ی آرزوی من این بود که مثل داستان جادوگر شهر اوز...مثل اون آدمای نقش اولش بقچه با پارچه ی قرمز و خال خالای سفید ببندم سر چوب و راه بیوفتم دنبال پیرمرد سرنوشت...
همون پیرمرد قصه های پریان که جوونای از همه جا مونده و رونده میرفتن پیشش که بهشون خوشبختی بده،که آینده رو بهشون نشون بده.
جوونا راه میوفتادن تا اون پیرمرده رو پیدا کنن و وقتی که دیگه کفشای آهنیشونو پاره میکردن و هفت خوان رستمو رد میکردن میرسیدن به یه جایی که توی مدل ایرانیش اسمش کوه قاف بود...اونجا پیرمرده رو پیدا میکردن و براش درد دل میکردن و از او پیرزن عجوزه ی شهرشون میگفتن و ازش کمک میخواستن
پیرمرده گوش میکرد و بهشون راه کار میداد مثلا به یکیشون که زن میخواست گفت از همین راهی که اومدی برگرد
خلاصه اوناهم راهشونو کج میکردن و از راهی که اومده بودن برمیگشتن تا توی راه با شاهزاده خانمی دختری خورشیدی،حوری ای پری ای چیزی آشنا میشد...آره خلاصه...خدا قسمت شماهم بکنه ایشالله...
ولی منم مثل اونا میخواستم ماجراجویی کنم.توی جنگل آتیش روشن کنم. چادر بزنم و شب کنارش ستاره هارو بشمردم. کبک بگیرمو کباب کنم،از میوه های جنگلی تغذیه کنم و بالای درختا بخوابم...یادش بخیر...درخت شاه توت خونمون جای خوبی بود برای ارضای این همه هیجان و داداشم پایه ی باحال برای بازیام
دنیای من بزرگ بود...دنیای من اونقدر بزرگ که یه پشتی مینداختم وسط هال و میپریدم روش و بقیه ی فرش رو اقیانوس میدیدم و از توی قایق بزرگم که خودم میشدم ناخداش برای نمردن از گرسنگی ماهی میگرفتم
دنیای من اوقدر بزرگ بود که رو پشتیارو مچاله میکردمو هرکودومو مینداختم یه گوشه ی فرش و انگار میکردم که اونا جزیره های کوچیک کشف نشده هستن و منم رابینسون کروزوئه
و خداشاهده که بودم و بودن!!!جزیره بودن و من میدیدمشون،درختاشونو...ساحلشونو...موج های قشنگشونو...نخندین!!!خوب شما به چی میگین چشم بصیرت؟فقط اینکه آدمارو گرگ ببینی؟
مطمئنی واسه دیدن همچین چیزی نیاز به چشم بصیرت هست اصن؟
من دنیام بزرگ بود
اونقدر بزرگ بود که زیر تخت توی اتاقم از دست قاتل ها قایم میشدم و طبق عملیات انتحاری/انتهاری/انطهاری/انطحاری...(حالا هر کدومش که درسته) همشون رو دستگیر میکردم
اونقدر دنیام بزرگ بود که گل بزرگ وسط قالی رو یه خشکی امن میدیدم و بقیه ی پس زمینه ی سرخش رو دریای خون و گل های ریزه میزه اشو جزایر آدمخواری که من باید ازشون جون سالم به در میبردم...آخ که بزرگترا نمیدیدن و نمیفهمیدن و مدام نق میزدن که چرا روی فرش درست راه نمیری؟ که چرا بپر بپر میکنی؟
دنیام اونقدر بزرگ بود که در ورودیه اتاق رو بزرگترین دروازه ی فوتبال میدیدم و داداشمو تارو،و من میشدم خوده خوده سوباسا ئوزارا...
اونقدر دنیام بزرگ بود که وقتی 9 سالم بود سوار خرسه قهوه ایم میشدم ،مامان میگفت له میشه بدبخت...البته له نمیشد و دوتامون به حرف مامان میخندیدیم،میزدیم به دشت و میرفتیم توی مزرعه ی گندم های طلایی که مامانم اصرار داشت اونا خورده پارچه های اضافه اومده از خیاطی هاشه و...توی خونه پخش و پلاشون نکن.
من دنیام بزرگ بود،اینا همه یه قطره بودن از دریای دنیای بزرگ من
دنیام کی شد عدد و ارقام؟کی به هم ریخت؟ شما میدونین کی گاراژماشین کوچولوهام که ماشین آتش نشانیش مورد علاقه ام بود شد یه بخاریه درب و داغون که الان بعید میدونم حتا روشن بشه؟
میدونید؟
میدونید کی اون نقش بزرگ مینیاتوریه روی دیوار شد یه تیکه لک گنده ی بی خاصیت ؟
دنیای من کی تماما غر غر شد؟
چند وقت از چهار چوب اتاق بالا نرفتم که برام کوچیک شد؟
دنیام کی از هم پاشید؟
دریای خون کی جزیره ی امنمو ازم گرفت که نفهمیدم؟ قاتلا کی منو از زیر تخت پیدا کردن ؟
پس خرسه قهوه ایم کو؟گندم...بوی گندم های طلایی کجای دنیام گم شد؟
آتیشو کی توی جنگل روشن گذاشتم که دنیامو سوزوند؟
من دنیام بزرگ بود
درد نداشت
دغدغه نداشت
گناه نداشت
گذر زمان حالیش نمیشد
یه چیزی دستم بود...کجا از دستم رفت؟کجا گمش کردم؟من میخوام برگردم به کودکیم
دنیام خیلی بزرگ بود...کجای دنیام راهمو اشتباه اومدم که دنیام انقدر کوچیک شد؟
خوشبختیمو پس میخوام پیرمرد سرنوشت...حتا اگر از شهر اوز و از پیش اون عجوزه ی پیر میومدم بازم خوشبخت ترین بودم
پسش بده
منو از راهی که اومدم برگردون!!!