خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

یه چیزی دستم بود!کجا از دستم افتاد؟

1392/3/18 3:59
نویسنده : تنبل
308 بازدید
اشتراک گذاری

یه روزی همه ی آرزوی من این بود که مثل داستان جادوگر شهر اوز...مثل اون آدمای نقش اولش بقچه با پارچه ی قرمز و خال خالای سفید ببندم سر چوب و راه بیوفتم دنبال پیرمرد سرنوشت...

همون پیرمرد قصه های پریان که جوونای از همه جا مونده و رونده میرفتن پیشش که بهشون خوشبختی بده،که آینده رو بهشون نشون بده.

جوونا راه میوفتادن تا اون پیرمرده رو پیدا کنن و وقتی که دیگه کفشای آهنیشونو پاره میکردن و هفت خوان رستمو رد میکردن میرسیدن به یه جایی که توی مدل ایرانیش اسمش کوه قاف بود...اونجا پیرمرده رو پیدا میکردن و براش درد دل میکردن و از او پیرزن عجوزه ی شهرشون میگفتن و ازش کمک میخواستن

پیرمرده گوش میکرد و بهشون راه کار میداد مثلا به یکیشون که زن میخواست گفت از همین راهی که اومدی برگرد

خلاصه اوناهم راهشونو کج میکردن و از راهی که اومده بودن برمیگشتن تا توی راه با شاهزاده خانمی دختری خورشیدی،حوری ای پری ای چیزی آشنا میشد...آره خلاصه...خدا قسمت شماهم بکنه ایشالله...

ولی منم مثل اونا میخواستم ماجراجویی کنم.توی جنگل آتیش روشن کنم. چادر بزنم و شب کنارش ستاره هارو بشمردم. کبک بگیرمو کباب کنم،از میوه های جنگلی تغذیه کنم و بالای درختا بخوابم...یادش بخیر...درخت شاه توت خونمون جای خوبی بود برای ارضای این همه هیجان و داداشم پایه ی باحال برای بازیام

دنیای من بزرگ بود...دنیای من اونقدر بزرگ که یه پشتی مینداختم وسط هال و میپریدم روش و بقیه ی فرش رو اقیانوس میدیدم و از توی قایق بزرگم که خودم میشدم ناخداش برای نمردن از گرسنگی ماهی میگرفتم

دنیای من اوقدر بزرگ بود که رو پشتیارو مچاله میکردمو هرکودومو مینداختم یه گوشه ی فرش و انگار میکردم که اونا جزیره های کوچیک کشف نشده هستن و منم رابینسون کروزوئه

و خداشاهده که بودم و بودن!!!جزیره بودن و من میدیدمشون،درختاشونو...ساحلشونو...موج های قشنگشونو...نخندین!!!خوب شما به چی میگین چشم بصیرت؟فقط اینکه آدمارو گرگ ببینی؟

مطمئنی واسه دیدن همچین چیزی نیاز به چشم بصیرت هست اصن؟

من دنیام بزرگ بود

اونقدر بزرگ بود که زیر تخت توی اتاقم از دست قاتل ها قایم میشدم و طبق عملیات انتحاری/انتهاری/انطهاری/انطحاری...(حالا هر کدومش که درسته) همشون رو دستگیر میکردم

اونقدر دنیام بزرگ بود که گل بزرگ وسط قالی رو یه خشکی امن میدیدم و بقیه ی پس زمینه ی سرخش رو دریای خون و گل های ریزه میزه اشو جزایر آدمخواری که من باید ازشون جون سالم به در میبردم...آخ که بزرگترا نمیدیدن و نمیفهمیدن و مدام نق میزدن که چرا روی فرش درست راه نمیری؟ که چرا بپر بپر میکنی؟

دنیام اونقدر بزرگ بود که در ورودیه اتاق رو بزرگترین دروازه ی فوتبال میدیدم و داداشمو تارو،و من میشدم خوده خوده سوباسا ئوزارا...

اونقدر دنیام بزرگ بود که وقتی 9 سالم بود سوار خرسه قهوه ایم میشدم ،مامان میگفت له میشه بدبخت...البته له نمیشد و دوتامون به حرف مامان میخندیدیم،میزدیم به دشت و میرفتیم توی مزرعه ی گندم های طلایی که مامانم اصرار داشت اونا خورده پارچه های اضافه اومده از خیاطی هاشه و...توی خونه پخش و پلاشون نکن.

من دنیام بزرگ بود،اینا همه یه قطره بودن از دریای دنیای بزرگ من

دنیام کی شد عدد و ارقام؟کی به هم ریخت؟ شما میدونین کی گاراژماشین کوچولوهام که ماشین آتش نشانیش مورد علاقه ام بود  شد یه بخاریه درب و داغون که الان بعید میدونم حتا روشن بشه؟

میدونید؟

میدونید کی اون نقش بزرگ مینیاتوریه روی دیوار شد یه تیکه لک گنده ی بی خاصیت ؟

دنیای من کی تماما غر غر شد؟

چند وقت از چهار چوب اتاق بالا نرفتم که برام کوچیک شد؟

دنیام کی از هم پاشید؟

دریای خون کی جزیره ی امنمو ازم گرفت که نفهمیدم؟ قاتلا کی منو از زیر تخت پیدا کردن ؟

پس خرسه قهوه ایم کو؟گندم...بوی گندم های طلایی کجای دنیام گم شد؟

آتیشو کی توی جنگل روشن گذاشتم که دنیامو سوزوند؟

من دنیام بزرگ بود

درد نداشت

دغدغه نداشت

گناه نداشت

گذر زمان حالیش نمیشد

یه چیزی دستم بود...کجا از دستم رفت؟کجا گمش کردم؟من میخوام برگردم به کودکیم

دنیام خیلی بزرگ بود...کجای دنیام راهمو اشتباه اومدم که دنیام انقدر کوچیک شد؟

خوشبختیمو پس میخوام پیرمرد سرنوشت...حتا اگر از شهر اوز و از پیش اون عجوزه ی پیر میومدم بازم خوشبخت ترین بودم

پسش بده

منو از راهی که اومدم برگردون!!!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (8)

علی آقا
18 خرداد 92 4:25
سلام
دنیای همه ما همینقدر بزرگ بود
نبود؟
مگه شما همسایه ما نبودی؟
و ما همسایه خدا؟
مگه الان یادمون مونده؟
مگه یادمون مونده که بال داشتیم؟
اون آپ وبلاگتو که در مورد من بود خوندم
از جوابت خوشم اومد
نامزدی داداش جوجولیتون یا به عبارتی داداش قوقولیتونم مبارک راستی
از تافی و دافی هم که نگو طعمش هنوزم زیر زبونمه لامذهب،بدجوری منو وادار کردی تا به خاطر یاد آوریه خاطرات کودکی برم یه بسته بخرم
دوردونه خانوم
از من به تو نصیحت نگرد دنبال اون چیزی که از دستت افتاد
نگرد آقا جون
مگه من دنبالش نگشتم؟
مگه سالها تلاش بی وقفه براش نذاشتم؟
خوب چی شد؟
فکر میکنی اونی که توی دستم بود رو پیدا کردم؟
نه آقا نه!
نگرد
نمیگم گشتم نبود نگرد نیست!
اینبار صادقانه میگم...گشتم اتفاقا بود..بدیش این بود که دیگه مال من نبود
د بگیر چی میگم آخه!




سلام
ممنون علی آقا که بهم سر میزنی
من از گشتن منصرف نمیشم...مرسی که میخوای کمکم کنی ولی توی این موضوع خودم بهتر میدونممیخوام چیکار کنم
راستیاگر یه آدرسی چیزی از خودت بذاری خوشحال میشم
آدرس وبلاگتوبدهمنم بهت سر میزنم
ممنون

هدا سادات
18 خرداد 92 15:22
چرا منو لینک نکردی بی بوققققققققق


چه جوری؟
هدا سادات
18 خرداد 92 15:37
سلام مادر بزرگ

کاش زنده بودی و میدیدی ...

که بالاخره بزرگترین آرزوی دوران کودکی ام برآورده شده است ...

بدترین آرزویی را میگویم که یک کودک میتواند آرزو کند :

" بزرگ شدن ... "
کوچیک که بودم ...

شاید باورتون نشه ولی دنیا یه جور دیگه بود ...

قسم میخورم که راست میگم ...

خیلی چیزها الان هست که اون موقع نبود، از طرفی خیلی چیزها هم اون موقع بود که الان نیست ... ترجیح میدم الانی ها رو نداشتم و اون موقعی ها رو داشتم ...

کوچیک که بودم ...

آره ... دنیا یه جور دیگه بود ...
و در اخراکنون بزرگ شده ایم ... می ترسیم از حوادث ... نمی دانی ایمانمان را کجا جا گذاشته ایم ... ؟؟

آره هدا خیلی چیزارو جا گذاشتیم ا چجوری برگردیم دوباره؟

هدا سادات
18 خرداد 92 15:38
راستی آپم بدو بیا
زهره
19 خرداد 92 23:18
سلام، وقتی میام اینجا حس خوبی دارم. همه چیز یادم میره. وقتی نوشته هاتو میخونم میرم تو دنیای تو، یه دنیای قشنگ و عجیب. دوستم دوستت دار


سلام عزیزم
ممنون
حسخوبی بهم دستمیده از اینکه میبینم دنیامو حس میکنی
منم خیلی دوستدارم عزیزم
محمد
20 خرداد 92 2:32
سلام
به خدا بهتافتخار میکنم
به توو قلمت وذوقت
بازممنو بردی توی دوران کودکی
یهدونه ای ،آخر دوردونه ای
در آخر:
در هیاهوی زندگی دریافتم چهدویدن هایی که فقط پاهایمرا ازمن گرفت در حالیکه گویی ایستاده بودم وچه غصه هایی که فقط باعث سپیدی مویم شد در حالیکه قصه ای کودکانه بیش نبود
دریافتم کسی هست که اگر بخواهد میشود و اگرنه نمیشود
کاش نه میدویدم و نه غصه میخوردم...
کاش فقط اورا میخواندم
دوداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

مرسی
ازین متنی که فرستادی واقعا خوشم میاد
به آدم دلگرمی میده
جواد جون
22 خرداد 92 18:24
سلام من يه نيني كوچولو ام ... دست خالي
چند وقت بعد : كودك شدم يه چيزايي دارم شايد بگيد خرت و پرت
بعد تر : نوجوان خرت و پرت هام رو گذاشتم زمين و وسايل جديد تر گرفتم
بعد تر تر : جوان ، حالا ديگه چيزاي جديد تري دارم ، چيزاي جديدي هم ميخوام بگيرم ولي دستام جا ندارد چكار كنم ؟ آها كوله پشتيم هنوز خاليه
بعد تر تر تر تر ... مگه چقدر وسيله با خودت ميتوني ببري ؟؟
اونوقته كه اگه يكيش بيوفته متوجه نميشي
پس بهتره هميشه خودت فقط ضروريها رو داشته باشي ( شايدم اونايي كه دوست داري ) و خوب مراقبشون باشي تا هيچ كدومو گم نكني


اوهوم
lمامان دردونه.
25 خرداد 92 4:47
..........و دستهات پر از احساسه.دلت خونه ی احساسه.قلبت گلخونه ی احساسه......اصلا تو خو احساسی ........]


مرسی مامان
پس چرا حس میکنم دستم خیلی خالیه؟