خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

من سعی میکنم صبور باشم...

1391/12/9 0:09
نویسنده : تنبل
452 بازدید
اشتراک گذاری

داشتم قدم میزدم . یادتان باشد وقتی من دارم قدم میزنم فقط یک چیز می تونه من را از قدم زدنم دور کند . فقط یک چیز می تواند من را از یک محیط فراری بده . فقط یک چیز می تواند باعث این شود که من کارم را رها کنم و دور شم . آن هم صدای گریه بچه است . خیلی وقت است تحمل شنیدن هیچ صدای گریه ی بچه ای را ندارم . نمیدانم یک چیزی درم به جوش می اید . خشم است ! درد است ! کلافگی است ! نمیدانم فقط روی نروم می رود و من مجبور به دوری می شوم .

امروز داشتم قدم میزدم . پشت ویترینی ایستاده بودم و اجناس را نگاه میکردم . شنیدم که بچه ای بهانه ی چیزی را میگرفت و بعد از گوشه چشم سایه مادر به غایت صبوری را دیدم که زرت کوبید توی دهان بچه . من فقط سایه را دیدم ، صدا را شنیدم و فحش های مادر با محبت تر از خودم را !!

یک لحظه چشمانم را بستم و تا ده شمردم که یادم برود چی دیدم . قبل اینکه من چشمانم را ببندم بچه دهانش را باز کرده بود و فریادی که نشانه آغاز یک گریه طولانی و بلند بود را سر داد . چشمانم را که بستم بی اختیار منتظر جیغ و داد و هق هق و فلان های بعدش بودم اما صدای نشنیدم . اولش مهم نبود . بعد چشمانم را که باز کردم با تعجب به یک جفت دمپایی حمام توی ویترین نگاه میکردم . دمپایی تعجب نداشت تعجبم از این بود که بچه چه شد که گریه اش قطع شد ! چطور در اوج فرود آمد !!! یک دقیقه شد دو دقیقه و باز هم سکوت ! یک لحظه احساس کردم همه اش در مخیله درب و داغان من بوده ! ساخته و پاخته ذهن بیش فعالم ! میگویم بیش فعال چون به جای این همه زرفکر کردن می توانستم یک حرکت بکنم و مطمئن شوم که توهم بود یا وجود خارجی داشت ! که در نهایت هم چرخیدم و باورتان نمی شود چی دیدم !!

یک عدد دهان باز که یک بچه بهش چسبیده بود ! یعنی من توانستم اپیگلود و لوزالمعده ی بچه رو هم ببینم !!! بعد بچه رنگش به بنفش زده بود ! به خدا نفسش رفته بود ! من مونده بودم که چه کنم که دیدم مادرش بی خیال دارد سبزی دسته ای صد تومنی می خرد !

من چند دقیقه دیگر هم با شگفتی روبروی بچه ایستادم و تایم گرفنم ، زمانی که بعد از نیم ساعت بالاخره مسیر گریه اش تغییر کرد و صدایش در آمد و به قولی نفسش برگشت مادر دست بچه را گرفت و به دنبال خود کشید و برد بدون آنکه متوجه شود بچه اش چه نفس و توانایی دارد و حتی نفهمید این دست می تواند دست یکی از قهرمانان شنای کشورمان در چند سال اینده باشد !! یا یکی از خوانندگان به نام آینده مان شود . از آنهای که وقتی چه چه میزنند من با شوق کانال را عوض میکنم ! یعنی بچه در اوج توانایی بود !!

ما داشتیم یکی از این ها را . گریه که می کرد صدا نداشت . اولش یه جیغ و بعدش یک دهان باز بعد بچه سرخ می شد . بنفش می شد و بعد کبود بعد ما باید اقدامی می کردیم توی صورتش فوت می کردیم ما بین ابروهایش را فشار میدادیم یا بلندش میکردیم یا خودمان را میزدیم یا یک غلطی میکردیم تا نفس بچه برگردد ! یادش بخیر این بچه هر وقت شیر می خورد یا حمام میرفت داشت خفه می شد ! الان هم هیچی نشده ! شر است و نابغه ! که کلا همه بچه های خانواده ما همین هستند . به طرز خسته کننده ای همگیشان معدلشان بالاست . از دبیرستانی بگیر تا ابتدایی ! بچه هم بچه های قدیم !

پ.ن: خوب پاشید برید سراغ کارتون . غرض نشاندن لبخندی حتی کمرنگ به لبتان بود که میدانم این روزها چقدر دور است از شما و از خودم حتی . باورتان نمی شود از من دور است چقدر .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

هدا سادات
14 اسفند 91 19:24

بابا نویسنده کشف نشده


ما به سقف میچسبیم از اعتماد بنفس به این زیادی وقتی خواهرمان ازمان اینطور واضح می تعریفد