منو تنهایی و اشک...
دیشب از به یادآوری یک خاطره که هنوز در تلخ یا شیرین بودنش شک دارم ، گریه کردم ...
هربار که به یادش می افتم بی اخیتار بغض به گلویم می نشیند ...
.
.
.
امروز ، یک جمله چنان بر من گران آمد که باز هم سد چشمانم شکست ...
.
.
چقدر این روزها بارانی ام ...
.
.
.
.
.
.
.
آهنگ پایانی فیلم معصومیت از دست رفته رو گوش می دادمو های های میگریستم
اولش خوند :
باور کن باور کن تنها ماندی دلا...
دردا من، دردا تو، دردا از عشق ما
باور کن باور کن غربت را غصه را ...ای آشنا
.
.
.
همه ی اینا رو با گریه باهاش میخوندم
بعدش میگفت:
می سوزی می سازی با دردی اینچنین
بی شعله بی آتش بی باور بی یقین...
.
.
.
خیلی گریه کردم ازون گریه ها که همش با خودت فکر می کنی هیچوقت تموم نمیشه
ولی به خودم اومدم دیدم گریه ام که تموم شده هیچ
به یه آرامش بزرگ رسیدم اونم فقط با شنیدن یه جمله
مولای یا مولا
انت القوی و انا الضعیف
و هل یرحم الضعیف الا القوی...
همین یه جمله بود که منو بعد از یه طوفان پر از اشک به آرامش رسوند
بعدش فکر کردم به اینکه خدا چقدر قشنگ با بنده هاش عشق بازی می کنه
.
.
.