خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 3 ماه و 25 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

یو یو بازیه خدا با ما

گاهی وقتا_مثل الان_حس میکنم خدا منو از ناحیه ی تنبون بین دوتا انگشتش گرفته و داره باهام یویو بازی میکنه! هی منو تاب میده اینور و اونور...منم عینهو اون یو یوی بدبخت هی تا مرز سکته میرم و برمیگردم! احساس بانجی جامپینگ به آدم دست میده...یه بارش باحاله ها...دوبارش هیجان داره ها...سه بارش تورو به وجد میاره ها...ولی بیشتر که میشه دیگه حس تهوع و سرگیجه و اضطراب و ترسو اینا میاد سراغت... اصن یه حس بد !!! هی تا مرز دیوار میری و برمیگردی... هی تا لبه ی آتیش میری و برمیگردی... هی تا مرز پرتگاه میری و بر میگردی... هی تا لبه ی سیم خاردار میری و برمیگردی... کلا فقط در رفت و برگشتی... گاهی وقتا هم احساس ضربه فنی شدن بهت...
24 تير 1392

قورباغه های تهوع آور

در من این روزها زنی داره زندگی میکنه،که هرشب توی تخت خوابش ،مصرانه تصمیم میگیره که صبح تموم قورباغه های زشت و سبز و چاق و روی هم تلنبار شده شو قورت بده(کتاب قورباغه را قورت بده) و وقتی صبح میشه با موهای ژولیده و چشمای خمار از خواب و لباس کج و کوله روی تخت نشسته و غر و لند میکنه که:حیف نیست صبح به این خوبی و خواب به این زیبایی با طعم چندش آور قورباغه های روی هم تلبار شده ات خراب بشه؟ پ.ن:یکی لطفا این قورباغه هارو قورت بده جای من:(           پلیز         این عکسارو هم ببینید شاید خوشتون اومد نی نی نیاز مربوط به داداش قوقولیمون(چقدر حواس پرتی همون جوجولیو میگم دیگه)...
18 تير 1392

من میخندم

امروز مثل این دیوونه ها...دیوونه های زنجیری شایدم بدتر از اونا...مثل روانی ها...مثل اونا که عقل و هوش درست و حسابی ندارن...شایدم یه ذره بدتر از اونا... مثل آدمای دیروزی...شایدم پری روزی... نمیدونم...شاید مثل آدمایی که بلد بودن بخندن...مثل همونا...درست مثل همونا...به همه لبخند زدم... این روزا اخم مد ساله...خندیدن دِموده شده...بنجله! ورژن جدیدشم خستگی و ناراحتی و عصبانیت و پکری و رنجوری و سرگیجه و ...این چیزاست! خلاصه...جونم براتون بگه...مثل آدمای دیروز شایدم پری روز...نمیدونم آدمای قدیمی...به همه خندیدم به اون پیر مرد هیزی که داشت نگام میکرد لبخند زدم به پسر جوونی که گل میفروخت و عرق روی پیشونیش نشسته بود لبخند زد...
18 تير 1392

شایعه

اعتراف میکنم...اینکه به تو فکر میکنم...به تو و به اینکه میای یا نه! شاید تو تنها کسی باشی که بدون اینکه دیده باشمت انتظارت رو میکشم و بدون اینکه رفته باشی منتظرم بیای گاهی... منظورم این نیست که سالهاست منتظر توام و اینکه هر روز دارم در هوای نبودنت بال بال میزنم و کلی نذر نیاز کردم که بیای و نیومدی!!!نه...حتا هنوزم که هنوزه خودمو آماده پذیرشت نمیبینم ،اما نمیتونم فکر تو و لذت داشتنت نباشم! میای توی فکرم گاهی! و با اون کفشای سوت سوتیت روی اعصابمم تاتی تاتی میکنی! شب ها همینطور که دارم وب گردی میکنم و بیخیال پامو گذاشتم لب میز بهت فکر میکنم. وقتی دارم موزیک گوش میدم و گاها باهاش زمزمه هم میکنم...وقتایی که بدون سفره جلوی تلو...
6 تير 1392

آقام

آقا جون...مولا... رو سیاهم؟  درست! گنه کارم؟  درست! توی امتحانات الهی سر بلند نبودم؟ درست! اصلا توی یک کلام! آدم نیستم؟؟؟؟؟ اونم درست! آقا عاشقت که هستم!!!! تورو به اون خدات...تبریک منم بپذیر... به خودت قسم که دندون طمع برای هیچی تیز نکردم...تبریک نمیگم که بعدش بگم بهم فلان چیزو بده!هرچند میدونم بخشنده تر از این حرفایی مولا.... ولی آقا... دوست دارم...تولدت مبارک آقا...برگرد بیشتر از این روسیاهمون نکن ...
2 تير 1392

چای داغ

گاهی نباید نوشت!گاهی نباید گفت! گاهی فقط باید نگاه کرد... گاهی فقط باید اشک ریخت... گاهی فقط باید مُرد... هوای اطرافم عجیب بارونیه این روزا... و من و افکارم چقدر لغزنده ایم...فقط میلغزیم بر ین دنیا و نگرانیم مبادا این دنیا که انگار ارث بابای یه عده ست رو بر کسی تنگ کنیم دلم خیلی چیزا میخواد...یه لبخند عمیق،یه آرامش ابدی به نگفتم خدایا...ولی همه فهمیدن که دلم آغوشت رو میخواد دلم میخواد...اما چه کنم که دنیات یادم داده هرچیزی  که میخوام رو نمیتونم داشته باشم حداقل آرومتر برام سکوت کن که چند وقته صدای این بی تفاوتی ها بد جوری آزارم میده خدایا... درو باز کن...منم!زنی در آستانه ی تنهایی که این بار هم از راهی مخفی آمدم....
29 خرداد 1392

بهونه...

سر ظهر،تنهایی توی خونه،پای نت،توی سایت آپارات...در حال دیدن سریال کلاه قرمزی و درست بین خنده های آقای "مرجی"... پا به پای "گابی" به بهانه ی دلتنگیش برای "بی بی ش"... گریه نکردید!!! که بدونید چه حالی ام!!!... نه!!! نمیدونید من چه حالی ام....
27 خرداد 1392

من میترسم

ساعت چهار صبحه و من همینطوری یه دفه ای نوشتنم گرفته همه ی چراغا خاموشه و جز چراغه مانیتور هیچی دیگه نبود...خواستم برم دستشویی و سریع برگردم و با توجه به دور بودن کلید پریز ،صفحه ی گوشیمو روشن کردم تا از نورش به سمت دستشویی استفاده کنم از اتاق اومدم بیرون و به سمت چپ پیچیدم، دقیقا رو به روم یه نفر وایساده بود که نور از زیر خورده بود توی صورتش...رنگ صورتش پریده بود و زیر چشماش کبود بود و چشماش بیش از اندازه باز بود... به خدا راس میگم ینی به اندازه ی یه سکته ی کامل طول کشید تا بفهمم اونی که دارم میبینمش تصویر خودم توی آینه ست که ریملم پخش شده پای چشمم و نور صفحه ی گوشیم از زیر خورده توی صورتم و چشمامو تا آخرین حد واز کرده بودم ...
26 خرداد 1392

برای پسرم...

خیلی خوشحال میشم اگر نظرتونُ برام بنویسین چون این چیزی که نوشتمُ دوست دارم         برای خواندن متن به ادامه مطلب برید برای پسرم... .... روی صندلی ننویی بلوطی-فندقی رنگم جلو عقب میرم... نگاهم به ساعته...هنوز شروع نشده... صدای تلوزیون روی حداقل... چشمم روی آرم شبکه سه ...دستهایی دور گردنم پیچ میخوره... صدای نفس های خوابی رو از توی اتاق میشنوم...تیک تاک ساعت همینطور... دستها هنوز دور گردنم پیچیده...موهای نرم و نازکش صورتمو قلقلک میده... تند تند از بینی نفس میشکه... آرورم توی گوشم میگه -مامانیییییی... -بله؟ دوباره لبهاشو به گوشم نزدیکتر میکنه و یواشی میگه... ...
22 خرداد 1392