28سالگی شوهرم رو همیشه جوری تصور میکردم که موهاش جو گندمی شده باشه از بس که الکی حرص میخوره و زود جوش میاره 28 سالگی شوهرم رو همیشه جوری تصور میکردم که دیگه دست از بچه بازیایی که همه مردا در میارن برداشته باشه و منو حرص نده 28 سالگی شوهرم رو همیشه جوری تصور میکردم که دوتا نی نی گولوی فسقلی کنارمون باشن و من هی بهشون بگم پدررررررررررررررررررر صلواتیا بگیرین بشینین 28 سالگی شوهرم رو همیشه جوری تصور میکردم که وقتی شوهرم از در میاد توی خونه بچه ها بپرن بغلش و منم برم خرتو پرتایی که برای خونه خریده رو از دستش بگیرم و بچه هارو دعوا کنم که بیاین پایین از بغل بابا خسته س بعد که بچه ها اومدن بیرون از بغل باباشون خرتو پرتارو بدم ببرن آشپزخو...