خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 16 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

منو تنهایی و اشک...

دیشب از به یادآوری یک خاطره که هنوز در تلخ یا شیرین بودنش شک دارم ، گریه کردم ... هربار که به یادش می افتم بی اخیتار بغض به گلویم می نشیند ... . . . امروز ، یک جمله چنان بر من گران آمد که باز هم سد چشمانم شکست ... . . چقدر این روزها بارانی ام ... . . . . . . . آهنگ پایانی فیلم معصومیت از دست رفته رو گوش می دادمو های های میگریستم اولش خوند : باور کن باور کن تنها ماندی دلا... دردا من، دردا تو، دردا از عشق ما باور کن باور کن غربت را غصه را ...ای آشنا . . . همه ی اینا رو با گریه باهاش میخوندم بعدش میگفت: می سوزی می سازی با دردی اینچنین بی شعله بی آتش بی باور بی یقین... . . . خیلی گریه کردم ازون گر...
13 آذر 1391

گفتگوی من و نازی زیر چتر

گفتگوي من و نازي زير چتر نازی:بیا زیر چتر من که بارون خیست نکنه! میگم که خیلی قشنگه که بشر تونسته آتیش و کشف بکنه و قشنگ تر این که یاد گرفته گوجه رُ تو ماهی تابه ها سرخ کنه و بعد بخوره! راسی راسی اگه گوجه یه روزی تو هیچ کجا پیدا نشه، اون وقت بشر چی کار کنه؟ من:هیچی!نازی! دانشمندا تِز می دن تا تابه ها رو بخوریم! چشم ِ سک هم که بیاد، موی گربه سیخ بشه، لادن ُ نسترنُ گاو بچره! معناشون این میشه : علم ثابت کرده آهن پروتیین داره و پر ِ ویتامینه! برای پاپای اعظم نامه از دربار میاد، اون وقتش تو نیمه شب وقتی پاپِ با زنش دعواش بشه آیه نازل می شه ... صبح زودش تو کلیسا-که بوی بلوط میده- بعد از...
28 آبان 1391

شب و نازی من و تب...2

شب و نازي ‚ من و تب قسمت دوم زیبایی اسطوره اس! یا که آن سرخی ِ سیب، یا که این خنجر ِ سرخ! بنده ی چند تا خدا باید بشیم؟ نازی:تو،دلت تاریکه! توماشو نشی یه وقت! بگیرن به جرم ِ بی دینی، بیست و هفت سال زندونت کنن! ما که اوربانوس هشتم نداریم، تا که شفاعتت کنه؟ به خدا ایمون داری؟ من:خدا،تو جوانه ی انجیره! خدا تو چشم پروانه س،وقتی از روزنه ی پیله، اولین نگاهش به جهان می افته! خدا بزرگتر از توصیف انبیاس! بامِ ذهن ِ آدمی حیاط خانه ی خداس! خدا به من نزدیکه، همین قدری که تو از من دوری! نازی: برم زیر آسمون، روسریم و بردارم؟ موهامو افشون بکنم؟ تاباهارتا مثل دود ظاهر بشه، برامون...
28 آبان 1391

شب و نازی من و تب...1

شب و نازي ‚ من و تب قسمت اول   من:همه چی از یاد آدم میره ، مگه یادش که همیشه یادشه! یادمه قبل از سوال، کبوتر با پای من راه میرفت! جیرجیرک با گلوی من می خوند! شاپرک با پر ِ من پر میزد! سنگ با نگاه ِ من برف ُ تماشا می کرد! مست می کردم من با زنبور، از گس ِ عطر گل بابونه! سبز بودم در شب رویش گلرگ پیاز! هاله بودم در صبح، گرد چتر ِ گل یاس! گیج می رفت سرم، در تکاپوی سر ِ گیج عقاب! نور بودم در روز! سایه بودم در شب! خود ِ هستی بودم روشن ُ رنگی ُ مرموز ُ دوان! من ِ افریته مرا افسون کرد، مرا از هستی خود بیرون کرد! راز خوش بختی آن سلسه خاموشی بود، خود فراموشی بود! چرخ ...
28 آبان 1391

مقبره حسین پناهی خدابیامرز

مقبره ی حسین پناهی عزیزم مدار   خورشید ، جاودانه می درخشد در مدار ِ خویش ! ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم هر پسین ! آن روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک ِ دوردست ، نگاه ِ ساده فریب ِ کیست که هم راه با زمین مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟ ای راز ! ای رمز ! ای همه ی روزهای عمر ِ مرا اولین و آخرین ...
28 آبان 1391

حسین پناهی

نیم ساعت پیش، خدا را دیدم که قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد، آواز که خواند تازه فهمیدم پدرم را با او اشتباهی گرفته ام. ...
27 آبان 1391

اشتباه از ما بود

اشتباه از ما بود اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را در خیال پیاله می دیدیــــم . دستهامان خالی .. دلهامان پر .. گفتگوهامان مثلآ یعنی ما . کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد. حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم. از خانه که می آیی ؛ یک دستمال سفید ، پاکتی سیگار ، گزین شعر فروغ و تحملی طولانی بیاور .... احتمال گریستن ما بسیار است !     از : سید علی صالحی ...
27 آبان 1391

من شاعرم...

من شاعرم از من بعید نیست شب را سپید بنویسم و روز را سیاه من شاعرم از من بعید نیست دیوار را سبز کنم و سقف را زرد و زمین را آبی من شاعرم از من بعید نیست با سایه ام خیال های رنگی ببافم یا همسایه ی سایه های خیالی شوم من شاعرم باور کن... روی این صفحه ی سفید کاغذم پرواز برای من کاری ندارد من با بالهایم پرواز نمیکنم من با کاغذ و قلمم به آسمان می روم من شاعرم ... این را باور کن که اگر دلت را به نوشته هایم بدهی تو هم با من همراه می شوی.. فقط همین را باور کن . . . من شاعرم یک... دو... سه... پرواز ...
19 مرداد 1391

من از جهانی دگرم

من از جهانی دگرم ساقی از این عالم واهی رهایم کن نمی خواهم در این عالم بمانم بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن جدایم کن... تورا اینجا به صدها رنگ می جویند تورا با حیله و نیرنگ می جویند تورا با نیزه ها در جنگ می جویند تورا اینجا به گرد سنگ می جویند ... تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو میگیرند جان از ما نمی دانم کیم من؟ آدمم، روحم، خدایم یا که شیطانم؟ تو با خود آشنایم کن... ... اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست پس ای مردم... خدا اینجاست خدا در قلب آدمهاست خدا در قلب انسانهاست به خود آی... تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست . . . ...
16 مرداد 1391

کودک دیروز...

اکنون این منم کودکی در آستانه ی 22 سالگی... باز باران با ترانه می خورد بر بام خانه خانه ام کو؟ خانه ات کو؟ آن دل دیوانه ات کو؟ فصل خوب سادگی کو؟ یادت آید روز باران گردش یک روز دیرین؟ پس چه شد دیگر کجا رفت؟ خاطرات خوب و رنگین در دل آن کوی بن بست در دل تو آرزو هست؟ کودک خوشحال دیروز غرق در غمهای امروز یاد باران رفته از یاد آرزوها رفته بر باد باز باران،باز باران می خورد بر بام خانه بی ترانه، بی بهانه شایدم گم کرده خانه! ! !
15 مرداد 1391