خورشید :ِDخورشید :ِD، تا این لحظه: 33 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

تنبـــــــــــــل

شایعه

اعتراف میکنم...اینکه به تو فکر میکنم...به تو و به اینکه میای یا نه! شاید تو تنها کسی باشی که بدون اینکه دیده باشمت انتظارت رو میکشم و بدون اینکه رفته باشی منتظرم بیای گاهی... منظورم این نیست که سالهاست منتظر توام و اینکه هر روز دارم در هوای نبودنت بال بال میزنم و کلی نذر نیاز کردم که بیای و نیومدی!!!نه...حتا هنوزم که هنوزه خودمو آماده پذیرشت نمیبینم ،اما نمیتونم فکر تو و لذت داشتنت نباشم! میای توی فکرم گاهی! و با اون کفشای سوت سوتیت روی اعصابمم تاتی تاتی میکنی! شب ها همینطور که دارم وب گردی میکنم و بیخیال پامو گذاشتم لب میز بهت فکر میکنم. وقتی دارم موزیک گوش میدم و گاها باهاش زمزمه هم میکنم...وقتایی که بدون سفره جلوی تلو...
6 تير 1392

آقام

آقا جون...مولا... رو سیاهم؟  درست! گنه کارم؟  درست! توی امتحانات الهی سر بلند نبودم؟ درست! اصلا توی یک کلام! آدم نیستم؟؟؟؟؟ اونم درست! آقا عاشقت که هستم!!!! تورو به اون خدات...تبریک منم بپذیر... به خودت قسم که دندون طمع برای هیچی تیز نکردم...تبریک نمیگم که بعدش بگم بهم فلان چیزو بده!هرچند میدونم بخشنده تر از این حرفایی مولا.... ولی آقا... دوست دارم...تولدت مبارک آقا...برگرد بیشتر از این روسیاهمون نکن ...
2 تير 1392

چای داغ

گاهی نباید نوشت!گاهی نباید گفت! گاهی فقط باید نگاه کرد... گاهی فقط باید اشک ریخت... گاهی فقط باید مُرد... هوای اطرافم عجیب بارونیه این روزا... و من و افکارم چقدر لغزنده ایم...فقط میلغزیم بر ین دنیا و نگرانیم مبادا این دنیا که انگار ارث بابای یه عده ست رو بر کسی تنگ کنیم دلم خیلی چیزا میخواد...یه لبخند عمیق،یه آرامش ابدی به نگفتم خدایا...ولی همه فهمیدن که دلم آغوشت رو میخواد دلم میخواد...اما چه کنم که دنیات یادم داده هرچیزی  که میخوام رو نمیتونم داشته باشم حداقل آرومتر برام سکوت کن که چند وقته صدای این بی تفاوتی ها بد جوری آزارم میده خدایا... درو باز کن...منم!زنی در آستانه ی تنهایی که این بار هم از راهی مخفی آمدم....
29 خرداد 1392

بهونه...

سر ظهر،تنهایی توی خونه،پای نت،توی سایت آپارات...در حال دیدن سریال کلاه قرمزی و درست بین خنده های آقای "مرجی"... پا به پای "گابی" به بهانه ی دلتنگیش برای "بی بی ش"... گریه نکردید!!! که بدونید چه حالی ام!!!... نه!!! نمیدونید من چه حالی ام....
27 خرداد 1392

من میترسم

ساعت چهار صبحه و من همینطوری یه دفه ای نوشتنم گرفته همه ی چراغا خاموشه و جز چراغه مانیتور هیچی دیگه نبود...خواستم برم دستشویی و سریع برگردم و با توجه به دور بودن کلید پریز ،صفحه ی گوشیمو روشن کردم تا از نورش به سمت دستشویی استفاده کنم از اتاق اومدم بیرون و به سمت چپ پیچیدم، دقیقا رو به روم یه نفر وایساده بود که نور از زیر خورده بود توی صورتش...رنگ صورتش پریده بود و زیر چشماش کبود بود و چشماش بیش از اندازه باز بود... به خدا راس میگم ینی به اندازه ی یه سکته ی کامل طول کشید تا بفهمم اونی که دارم میبینمش تصویر خودم توی آینه ست که ریملم پخش شده پای چشمم و نور صفحه ی گوشیم از زیر خورده توی صورتم و چشمامو تا آخرین حد واز کرده بودم ...
26 خرداد 1392

برای پسرم...

خیلی خوشحال میشم اگر نظرتونُ برام بنویسین چون این چیزی که نوشتمُ دوست دارم         برای خواندن متن به ادامه مطلب برید برای پسرم... .... روی صندلی ننویی بلوطی-فندقی رنگم جلو عقب میرم... نگاهم به ساعته...هنوز شروع نشده... صدای تلوزیون روی حداقل... چشمم روی آرم شبکه سه ...دستهایی دور گردنم پیچ میخوره... صدای نفس های خوابی رو از توی اتاق میشنوم...تیک تاک ساعت همینطور... دستها هنوز دور گردنم پیچیده...موهای نرم و نازکش صورتمو قلقلک میده... تند تند از بینی نفس میشکه... آرورم توی گوشم میگه -مامانیییییی... -بله؟ دوباره لبهاشو به گوشم نزدیکتر میکنه و یواشی میگه... ...
22 خرداد 1392

شیر کاکائو و گخی

دلم یه کوله پشتی سبز میخواد ...با یه لاک غلط گیر سی کلاس دلم میخواد روی بند کیفم رد پای سگ بکشم(مث اون وقتا) دلم آرزوی کفش پاشنه بلند میخواد و دزدین رژ مامان از توی کیفش دلم یه کلاس میخواد با سه ردیف نیمکت ...و سوزن پرگار روی نیمکت معلمش(خدا لعنت کنه باعث بانیاشو) داد بزنم بگم میزا رو بکشید جلو...بعدم پامو تکیه بدم به صندلی جلویی و تابشون بدم وسط کلاس فیزیک بند کفشمو باز و بسته کنم و به بهونه دستشویی رفتن و آب خوردن و دل درد و خانوم اجازه ! بچه های شورا ی دانش آموزیو خواستن...وقت کلاسو بپبچونم با روان نویس استدلر روی میز و کنار دیوار و روی پنجره و بالای تخته اسم عشقای خیالیمو بنویسم یادش بخیر بچگیامو میگم! ...
21 خرداد 1392

یه چیزی دستم بود!کجا از دستم افتاد؟

یه روزی همه ی آرزوی من این بود که مثل داستان جادوگر شهر اوز...مثل اون آدمای نقش اولش بقچه با پارچه ی قرمز و خال خالای سفید ببندم سر چوب و راه بیوفتم دنبال پیرمرد سرنوشت... همون پیرمرد قصه های پریان که جوونای از همه جا مونده و رونده میرفتن پیشش که بهشون خوشبختی بده،که آینده رو بهشون نشون بده. جوونا راه میوفتادن تا اون پیرمرده رو پیدا کنن و وقتی که دیگه کفشای آهنیشونو پاره میکردن و هفت خوان رستمو رد میکردن میرسیدن به یه جایی که توی مدل ایرانیش اسمش کوه قاف بود...اونجا پیرمرده رو پیدا میکردن و براش درد دل میکردن و از او پیرزن عجوزه ی شهرشون میگفتن و ازش کمک میخواستن پیرمرده گوش میکرد و بهشون راه کار میداد مثلا به یکیشون که زن میخوا...
18 خرداد 1392

قول میدی بهم نخندی؟؟؟؟؟

طبق معمول ام پی فورم توی گوشم بود و کنار خیابون از سمت میرداماد به سمت ونک منتظر تاکسی بودم...یه پراید که راننده اش جوون هم بود جلوی پام توقف کرد ومنم بلافاصله بدون تفکر قبلی به دلیل توو سریه شدیدی که از آفتاب و آفتاب سخوتگی خورده بودم در ماشینو باز کردم و طبق عادت برای راحت بودن جلو نشستم یه دستمو گذاشتم لب پنجره و زل زدم به بیرون و هم زمان ببار ای خالق عشق رو گوش میدادم! چند دیقه که گذشت حس کردم راننده برگشته منو نگاه میکنه منم بیشتر برگشتم به سمت بیرون تا مثلا خودمو زده باشم به اون راه اما راننده بیخیال نمی شد هی بر میگشت منو نگاه میکرد یه جایی دیگه طاقتم سر اومد برگشتم نگاهش کردمو خشن ترین حالت نگاهی که میتونستمو به خودم...
13 خرداد 1392

حس پلید...

میدونم کارم خیلی شیطانیه ها!!!! ولی این کارو میکنم! این عکسارو میذارم تا هدا رو بسوزونم چون خودشم این عکسا رو نداره،فکر کنم کمی تا قسمتی ابری شوکه بشه هی هر دفعه که میاد اینجا بهم میگه عکسای نیازو بده می خوام بذارم توی سایت منم فقط اون قدیمی تراشو دادم اینارو ندادم                         این بچه شدیدا استعداد کار مدلینگ رو داره هااااااا باور کنید حتا یدونه از اون ژستا رو هم من بهش ندادم ! همه شونو خودش میگرفت ...
9 خرداد 1392